از ایران تا آمریکا و از آمریکا تا مصر و از مصر تا لبنان و شاید هم تا قلب فلسطین اشغالی و... و دوباره از لبنان تا تهران و از تهران تا کردستان و از کردستان تا خوزستان و ...
و از دانشگاه های تهران تا دانشگاه های آمریکا و از مراکز پژوهشی آمریکا تا مقرهای چریکی مصر و از مقرهای چریکی مصر تا میدانهای مبارزهی لبنان و فلسطین و از آنجا تا صندلیهای وکالت و وزارت در تهرات و از آنجا تا میدانهای رزم پاوه و مریوان و از آنجا تا دشتهای گرم و سوزان و آتش و خون خوزستان را با کدامین پا پیمودی ؟ استاد دکتر دانشمند؟ سرباز چریک مبارز ؟ جناب وکیل؟ حضرت وزیر؟ عارف عاشق؟ مرد مسلمان ؟ قلندر مجاهد ؟ آقای مصطفی چمران ؟
و با کدامین اسب بادپا طیالعشق نمودی این همه میدان را ...!؟
هان ای کسی که دکتر و دانشمند بودی و نبودی ! وزیر بودی و نبودی! وکیل بودی و نبودی ! و ... اما مسلمان محمد بودی و بودی ! شیعهی علی و فاطمه و حسن و حسین و ... بودی و بودی ! مجاهد بودی و بودی ! مبارز بودی بودی !و ... درویش بودی و نبودی ! قلندر بودی و نبودی ! اما عارف بودی و بودی ! عاشق بودی و بودی و ...
تو را یتیمان لبنان و آوارگان فلسطین میشناسند، تو را محاصره شدگان پاوه و رزمندگان سوسنگرد میشناسند
تو را امامی عارف و گوهری بیهمتا همچون حضرت روح الله شناخت
تو را مقتدایی عاشق همچون حضرت سیدعلیخامنهای امام مجاهدان و عارفان عصرحاضر که در دشتهایخوزستان و در آوردن سوسنگرد از اشغال اشغالگران هم دوش و هم رزمت بوده است میشناسد
تو را جناب سید حسن نصرالله مردترین مرد عرب میشناسد که در لبنان پا جای پایت گذاشته و علمت را بر دوش گرفته است
تو را عماد مغنیهها میشناختند و قاسم سلیمانیها میشناسند
تو را امام موسی صدر و حضرت آیتالله بهجت و حضرت آیتالله بهاءالدینی میشناختند
تو را همهی مجاهدان و عارفان میشناسند
و ای کاش کمی هم بعضی وزرا و وکلا و مسئولین و رئیس جمهورها تو را میشناختند و بشناسند!
و امروز جوانان عاشقی هستند و محافلی دارند با عناوینی مانند « مثل چمران » که می خواهند تو را بشناسند و بشناسانند ... که مگر می شود مثل چمران !
چمرانی که وقتی عاشق شد و از امتحانات سخت عشق سربلند بیرون آمد خداوند سفرهای با این همه گستردگی از صحنههای لبنان تا کوههای کردستان و دشتهای خوزستان برایش گسترد که هر جا عشق و آتش و خون و سختی بود چمران بود !
و من از کدامین خوی و خصلتت بگویم ، منی که نه تو را دیدهام و نه با تو بودهام بلکه تو را شنیدهام و توفیق رفیقم شدهاست تا بعنوان راوی از تو بگویم و بعنوان نویسنده از تو بنویسم ... و چه جملهای زیباتر از آخرین جملهی خودت ،آنگاه که بعد از شهادت فرمانده رشیدت رستمی رفتی که فرماندهی جدید جبههی دهلاویه را معرفی کنی و گفتی : « بچه ها خدا رستمی را دوست داشت که او را پیش خودش برد و...» برایت بگویم که: بچهها خدا چمران را دوست داشت و خیلی هم دوست داشت که ... !؟